دو سال پیش خورشیدی یافته ام که روی زمین زندگی می کند. دو روز از اسفند گذشته بود که او را دیدم. مهر نشانی خانه اش را به آرامی در گوشم زمزمه کرد. او در سرزمین چشمه ها زندگی می کند. گفت وقتی به دیار من آمدی به خیابان آشوب دل بیا، سپس به فرعی طبیب بپیچ، خانه ی من بین پنچمین و ششمین کوچه ی آراستگی ست.
هر بار که می دیدمش او بخشی از یخ های دل مرا آب می کرد. یک سال گذشت، من به شهر او رفتم. او در این مدت تمام یخ ها را آب کرده بود اما یخ های آب شده، رود شدند و بر صورتم جاری، وقتی کلید دار خانه مرا غریب خواند و طرد نمود. به کلیددار گفتم خوشید یخ های دل مرا زدوده است، من آشنای اویم. اما کلید دار گفت آشنایان مهر را من می شناسم تو ناشناسی، برو هر زمان که آشنا شدی بیا. به او گفتم کی آشنا می شوم؟ گفت هر وقت من تو را آشنا خطاب کنم گفتم چطور باید آشنا شوم. گفت این را خودت باید بیابی.
از آن روز من دل آشوبی ام در خیابان آشوب دل. خورشید را دیگر ندیدم اما هنوز به گرمای او دل گرمم.
درباره این سایت